مد بقا کجا به مه و سال می کشد
نقاش رنگ هرچه کشد بال می کشد
واماندگی به قافلهٔ اعتبار نیست
پیش است هرچه شمع ز دنبال می کشد
نگسستنی ست رشتهٔ آمال زیر چرخ
چندین کلاوه مغزل این زال می کشد
سنگ همه به خفت فرسودگی کم است
قنطار رفتهرفته به مثقال می کشد
از ریش و فش مپرس که تا قید زندگی ست
زاهد غم سلاسل و اغلال می کشد
خشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند
فطرت هنوز از قلمم نال می کشد
تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهی ست
صیقل به دوش آینه تمثال می کشد
موقع شناس محفل آداب حسن باش
ننگ خطست مو که سر از خال می کشد
معشوقی از مزاج نفس کم نمی شود
پیری ز قد خم شده خلخال می کشد
بی مایهٔ غنا نتوان شد حریف فقر
ادبار نیز همت اقبال می کشد
بیدل تلاش گر مرو وادی جنون
تب می کند گر آبله تبخال می کشد